o*o*o*o*o*o*o*o مرد فاسقی همیشه احکام و مسائل شرعی را به زنش تعلیم می داد و همواره وی را به زهد و پارسایی وا می داشت عالمی از او پرسید: سبب چیست که خود آن چنان هستی و زنت را این چنین وا می داری؟ مرد گفت: من خود می دانم به جهنم خواهم رفت می خواهم این زن به بهشت رود تا در جهنم پیش من نباشد و لااقل آن جا از دستش راحت باشم o*o*o*o*o*o*o*o
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ 🌹بازار یوسففروشی🌹 گفتهاند؛ وقتی یوسف را به بازار برده فروشان بردند، بیشتر مردم و بزرگان مصر برای خرید و یا دیدن ازبردگان جمع شدند در بین جمعیت پیرزنی آمده بود با کلافی ازنخ ، وقتی از او پرسیدند: برای چه آمدی؟ گفت: برای خریدن یوسف پرسیدند: او را به چه قیمتی میخواهی بخری؟ گفت: چیزی ندارم مگر همین کلاف نخ پرسیدند: کلاف نخ؟ مگر با کلاف نخی میتوان یوسف را خرید؟ پیرزن اشک در چشمانش جمع شد و گفت میدانم نمیتوانم یوسف را بخرم، اما میخواهم نامم در میان خریدارانش نوشته شود برای خریدن دل یوسف فاطمه هر کس متاعی دارد بسم الله دارایی شما چیست؟ دعایی! سلامی! صلواتی! کار نیکی! تبلیغی مهم این است که ناممان را در میان خریدارانش بنویسی ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♦♦---------------♦♦ مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم ^^^^^*^^^^^
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی کریم خان زند در دیوان قضاوت نشسته بود شخصی فریاد برآورد وو طلب انصاف کرد کریم خان از او پرسید: کیستی؟ آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟ تاجر گفت: خوابیده بودم کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟ تاجر گفت : چنین پنداشتم که تو بیداری
روزی پادشاهی در صحرایی با گروهی اطرافیانش عبور میکردند از دور چوپانی رو دید که گوسفند می چرانید، به همراهاش گفت وایسید تا برم پیش چوپون باهاش صحبتی دارم ؛پس با اسبش حرکت کرد و پیش چوپان رفت و سلام کرد . چوپان جواب سلام داد پادشاه از او پرسید : ای چوپان پادشاه مملکتت چگونه حاکمی است؟ گفت : لعنت خدا بر او باد که هرگز از او ظالم تری به حکومت ننشسته . بی رحمی خون آشام ،بی باک و خدا ناترس است و امیدوارم زود تر از روی زمین شرش کنده بشه پادشاه گفت: مرا می شناسی ؟ گفت: نه گفت: من خود پادشاهم شبان بترسید و رنگش پرید . پادشاه گفت : چه نام داری؟ گفت: نام من شومپّیت است و هر ماه سه روز جنون گاوی میگیرم و دیوانه می شوم . امروز یکی از آن سه روز است پادشاه بخندید و اورا پاداشی داد و برفت
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند نزد استادی رفتند و از او پرسیدند استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر میرسد خیلی آرام و خشنود هستی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟ استاد گفت بسیار ساده من زمانی که دراز می کشم. دراز می کشم زمانی که راه میروم. راه میروم زمانی که غذا میخورم غذا می خورم آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می دهیم پس چرا خشنود نمی شویم وآرامش نداریم ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ استاد به آنها گفت زیرا زمانی که شما دراز می کشید به این فکر می کنید که باید بلند شوید زمانی که بلند می شوید به این فکر می کنید که کجا باید بروید و زمانی که دارید می روید به این فکر می کنید که چه غذایی بخورید فکرشما همیشه در جای دیگر است ونه در آنجایی که شما هستید. زمان حال تقاطع گذشته وآینده است و شما در تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یادر آینده هستید به این علت است که از لحظه هاتان لذت واقعی نمی برید زیرا همیشه در جای دیگر سیر می کنید و حس می کنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم